بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

باران بهاری

هفته سوم

قشنگم ، 18 بهمن 15 روزت شد و باید قطره A+D رو شروع میکردیم روزی 20 قطره ، اصلا طعمش رو دوست نداشتی .یه شب نیمه های شب بود بیدار شدم برم دستشویی دیدم همه خوابن و تا پام رو از اتاق گذاشتم بیرون تو بیدار شدی رفتم اتاق مامانی دیدم خیلی خوابه رفتم بالا سر رضا دیدم اونم خوابه عمیقی رو داره دلم برای همه سوخت بغلت کردم و 2 تایی رفتیم دستشویی فرنگی ببین دخملم چه آموزشی بهت دادم از حالا  رضا هم رفت دوبی برای ماموریت و ما هم هنوز خونه مامانی هستیم . رفتن رضا برای همگی سخت بود هم خودش دلش پیش تو بود هم من از نبودنش ناراحت بودم فکر کنم تو هم دلت براش تنگ شده چون شبا دیگه نمی خوابی و بیقراری میکنی . دیگه هیچ کس شبا نمی خوابه از سرو صدای تو همه ...
24 بهمن 1389

هفته دوم

ایییییییییییییییییییی جون دلم الان یه هفته است که تو کنارمونی باور کردنش سخته . خداروشکر که شیر خوردنت رو روال افتاده و بجز یه شیشه شیر خشکی که تو بیمارستان خوردی 2 بار دیگه بهت بیشتر شیرخشک ندادیم و تو حالت خوبه و کنارمون آرومی . سه شنبه رفتیم پیش دکتر ابراهیم وزنت کرد و گفت 3400 کیلو گرم شدی و کلی تشویقمون کرد . عموحسین فردای روزی که آمد دیدنت زنگ زده بود و میگفت که دلش برات تنگ شده ،می خواست صبح بیاد دوباره ببینتت  خانم کوچولو دل همه رو بردییییییییییییییییییییییی هنوزم مهمون میاد و میره همه برای دیدن فرشته خونه ما میان . و منم از دیدن دوستان و آشناها خوشحال میشم خاله لیلا که آمد کلی بهم شیر دادن رو یاد داد من و تو کلی از...
17 بهمن 1389

اولین ساعات زندگی

همه چیز تموم شده بود و من مامان شده بودم خواب بودم بیهوش یا منگ نمی دونم فقط سایه بود که اطرافم بود دو تا خانم با مهربونی به کمک مامان لباسام رو مرتب کردن و یه شیاف درد و من تنها تشکر کردم و دوباره بیهوش شدم بچه تو اتاقم بود با یه تخت شیشه ای آوردنش و دوباره من خوابیدم سایه و صدای غزال و علی رو حس میکردم سعی کردم خیلی هوشیار و مودب سلام و احوالپرسی کنم و دوباره خوابیدم سر غذا خوردن مامان باقالی پلو تعارف میکردن بوی غذا رو حس کردم دنبال قاشق بودن سریع بیدار شدم و با تمام نیرو گفتم ... همه چیز تموم شده بود و من مامان شده بودم خواب بودم بیهوش یا منگ نمی دونم فقط سایه بود که اطرافم بود دو تا خانم با مهربونی به کمک مامان لباسام رو مرتب کرد...
10 بهمن 1389

هفته اول

باران جونم 2 شنبه 4 بهمن 1389 ساعت 9:55 صبح با وزن 3250 کیلوگرم و 50 سانتیمتر قد در بیمارستان رسالت تهران به دنیا آمدی . خدا خیلی کمکمون بود و دوستمون داشت . خدایا شکرت . روزی که از بیمارستان مرخص شدیم اربعین ( سه شنبه ) بود . رفتیم خونه مامانی و قرار بود آنجا چند روزی بمونیم تا من سرحال تر بشم . درد داشتم ولی با این حال خودم بغلت کردم و از بیمارستان آمدیم خونه مامانی . خاله غزال منتظرمون بود کلی مورد استقبال قرار گرفتی دخمل کوچولو همه خیلی دوست دارن . راستی 5 بهمن تولدم بود و من اصلا یادم نبود . صبح خانم دکتر ابراهیم برای ویزیتت آمده بود که گفت یه کمی چشمت عفونت داره و باید تا یک هفته هر 6 ساعت قطره بریزم و با آب جوشیده خنک ...
10 بهمن 1389

روزی که باران آمد

هفته آخر دی خیلی برف امد وقتی ثانیه های آخر دی میگذشت خیلی احساس خوبی داشتم اینکه دی تموم شد و با شروع بهمن ماه میتونم تو رو بغل کنم از ساعت ۱۲ شب منتظر درد بودم میدونی اول بهمن جمعه بود و ما ۴۰ هفته رو پر میکردیم . از یه طرف هم نگران بودم که نکنه دیر شده باشه و از اول بهمن همش استرس داشتم که چرا دردا شروع نمیشه شنبه رفتم پیش دکتر و معاینه کرد و گفت فردا بیا برای سزارین گفتم من طبیعی میخوام گفت خودت میدونی ولی من ۲ شنبه آخر شب میرم مسافرت و نیستم برو فکرات رو بکن یه سونو هم بده که حجم مایع کیسه آب هم اندازه گیری بشه . وقتی امدیم تو ماشین مامان شروع کرد بیا فردا برو سزارین شو تو یه آدم تحصیل کرده ای زایمان طبیعی هزار جور مشکل د...
9 بهمن 1389