بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

باران بهاری

روزی که باران آمد

1389/11/9 22:27
نویسنده : باران
1,382 بازدید
اشتراک گذاری

هفته آخر دی خیلی برف امد وقتی ثانیه های آخر دی میگذشت خیلی احساس خوبی داشتم اینکه دی تموم شد و با شروع بهمن ماه میتونم تو رو بغل کنم از ساعت ۱۲ شب منتظر درد بودم میدونی اول بهمن جمعه بود و ما ۴۰ هفته رو پر میکردیم . از یه طرف هم نگران بودم که نکنه دیر شده باشه و از اول بهمن همش استرس داشتم که چرا دردا شروع نمیشه شنبه رفتم پیش دکتر و معاینه کرد و گفت فردا بیا برای سزارین گفتم من طبیعی میخوام گفت خودت میدونی ولی من ۲ شنبه آخر شب میرم مسافرت و نیستم برو فکرات رو بکن یه سونو هم بده که حجم مایع کیسه آب هم اندازه گیری بشه . وقتی امدیم تو ماشین مامان شروع کرد بیا فردا برو سزارین شو تو یه آدم تحصیل کرده ای زایمان طبیعی هزار جور مشکل داره چرا نمیفهمی یه لحظه میری تو اتاق عمل و راحت میشی می خوای ۱۰۰ برابر دردای پرید رو تحمل کنی که چی بشه منم داشتم همین جور اشک میریختم و میگفتم دکتر بخاطر اینکه خودش سزارین کنه و میخواد بره مسافرت میگه . بابا هم یه چیزی گفت که یادم نیست ولی تمام عصبانیتم رو سرش خالی کردم رفتیم سونو و گفت همه چیز خوبه می تونید چند روز دیگه هم صبر کنید تا زایمان طبیعی انجام بشه

همه چیز خوب شد و زندگی برام زیبا شد این جمله سونوگرافیست برای مامانم هم بس بود تا دیگه چیزی نگه و نگران نی نی و من نباشه . دکتر سونوگرا فی نظرش این بود که باید سونوی بیوفیزیکال بدم برگشتم خونه و شروع کردم به راه رفتن روی تردمیل و روغن کرچک خوردن و با مربی کلاس بارداری مشورت کردم و گفت که برم سونو بیوفیزیکال رو بدم و فردا ساعت ۵/۲ برم بیمارستان پیشش

رضا که امد خونه رفتیم سونوگرافی دکتر معتقد بود که همه چیز خوبه و نتیجه سونو نمره ٨ از ١٠ شد میگفت از ٨ به پائین نگران کننده است و من و رضا هم راحت برگشیم خونه و یه کمی کرچک خوردم و حرکتهای نرمشی که از این چند ماه برای شروع درد زایمان مطالعه کرده بودم رو انجام بدادم

هیچ خبری از درد نبود و نزدیکای صبح رفتم خوابیدم

یکشنبه با رضا رفتیم بیرون و پیاده روی و خرید کردیم مامان زنگ زد ناهار بریم خونشون و من هم چون بعدش می خواستم برم بیمارستان غذا کم خوردم درحد ٢-٣ قاشق و ساعت ٥/٢ ظهر با مامان و رضا رفتیم بیمارستان رسالت بخش زایمان

 

بخش زایمان بیمارستان طبقه ٥ بود قبلا ٢-٣ باری برای شنیدن صدای قلب جنین بعد از کلاس بارداری انجا رفته بودم .

با مامان رفتیم داخل باید دم در کفشهامون رو عوض میکردیم یا دمپایی میپوشیدیم یا پا رو داخل دستگاهی میکردیم که یه نایلون آبی رنگ دور کفشت رو میپوشوند

خانم دانشور داشت نماز می خوند  خانم لاغر اندامی که سن بالایی هم داشت با روی خوش امد و خواست که روی صندلی بشینیم تا خانم دانشور بیاد

از در که وارد میشدیم سمت راست و چپ راه رو بود و انتهای هر کدوم درای بزرگ شیشه ای که به اتاقهای عمل باز میشدن ،  روبروی در ورودی بخش  هم یه سالن کوچک بود که یه میز فلزی با ٢-٣ تا صندلی تو ورودیش بودوسالن رو از پشت پاراوانی که کج قرار داده بودن میشد دید .٥ تا تخت داشت ٣ تا کنار هم ، ٢ تا روبروشون و یه تخت کوچکتر هم پشت پاراوان و کنارش یه کمد فلزی پر از دارو رو سرم و.....بود. اتاق اروم و تمیزی بود و ساعتی که ما انجا بودیم هیچ بیماری نبود.

خانم دانشور امد و با برخورد خوب و مهربان همیشگیش سلام کرد و برگه سونو رو دید نظرش این بود که امشب برم خونه و اگه تا فردا خبری نشد بیام برای القاء درد ، که کم کم بحث رسید به دلشوره مامانم و خلاصه گفت الان برو خونه دوش بگیر وسایلت رو بیار و بمون که مامان گفت صبح دوش گرفته کاری نداره شوهرشم دم دره شما باهاش صبحت کنید بگید بهار میمونه ، یه معاینه داخلی هم شدم و گفت لگن شرایطش خوبه ضربان قلب جنین رو هم چک کرد و راضی بود 

خانم دانشور از همکارش یه پیراهن خواست و ٢ تا شیاف بیزاکودیل و رضا رو هم فرستاد که تشکیل پرونده بده و برگه اش رو بفرسته بخش از منم خواست پیراهن سفیدی رو که تو کیسه بود بپوشم و همه لباسام رو بذارم تو یه کیسه و بدم مامان ببره شیاف ها رو هم باید استفاده میکردم و تا ١ ساعت صبر کرد و بعدش گفت بخوابم روی تخت کنارم هم دستگاه مانیتورینگ رو قرار داد و ٢ تا کمر با ٢ تا صفحه گردی که مال دستگاه بود رو بست به شکمم و دستگاه رو روشن کرد ساعت ٤ شده بود و شروع کرد به وصل سرم و توش آمپول فشار زد و بهم یاد داد که چطوری انقباض ها رو بشناسم هر ١ ساعت ٥-١٠ دقیقه انقباض داشتم و مدام صدای قلب باران رو میشنیدم گوشیم رو با برگه های دعا رو گرفتم تو دستم  خودم رو سرگرم کردم هر چند ساعتی یه امپول میزد تو سرم با خانم دانشور هم کلی صحبت کردیم و ..... تا شد ساعت ٨:٣٠ که یه خانمی امد با درد شدید و دکترش هم زنگ زده بود برای سزارین آماده اش کنن خوابید روی تخت کناریم که پاراوان رو هم کشیدن و ازش خواستن بره دستشویی تا سوند بهش وصل کنن و منتظر باشه، دکترش امد و رفتن اتاق عمل ١٥ دقیقه شده بود که دانشور با یه نی نی خونی و جیغ جیغو که لای پارچه یشمی رنگی پیچیده شده  بود امد پیشم و گفت سلام من بدنیا امدم یه پسملم ، دلم آب شد چرا دردام شروع نمیشد ، یه لحظه گفتم اگه نشه کی سزارینم می کنه با دانشور صحبت کردم گفت با دکتر فاضل هماهنگ کرده و خواهش کرده اگه لازم شد ایشون سزارینم کنن

ساعت ١١ شب برام یه بشقاب سوپ اوردن و دانشور گفت ٢-٣ تا قاشق بخورم چقدر دوست داشتم کلش رو بخورم یه ١ ساعتی بود که بهم گفته بود بلند شم راه برم و موقع انقباض ها بشینم زمین مثل حالت نشستن روی توالت ایرانی ، دیگه هر 30 دقیقه 10 دقیقه انقباض داشتم ساعت از ١٢ گذشته بود که سرم رو قطع کرد و خواست تا ٦ صبح استراحت کنم چراغ ها رو خاموش کردن ولی نور کمی بود یه SMS به رضا و مامان زدم و گفتم همه چیز خوبه و راحت بخوابید مامان هم جواب داد و کلی قربون صدقه ام رفت و ازم خواست که قوی باشم . رضا هم ازم خواسته بود هر وقت اذیت میشدم اعلام کنم و سزارین بشم .

خوابم نمیبرد نمیدونم چند دور سوره مریم رو که تو گوشیم بود یا سوره انشقاق رو که داشتم رو خوندم ولی شنیدن مداوم صدای قلب باران رو دوست داشتم دانشور امد دستگاه رو خاموش کرد و گفت بخواب . همکارش هم آمد روی تخت روبریم خوابید و پنجره رو باز کرد سردم شده بود یه پتو انداختم روم و ملافه زیرم بخاطر معاینه هایی که هر چند ساعت انجام داده بود خیلی خونی شده بود

ساعت 3 بود که یه نیم ساعتی خوابم برد ، دانشور ساعت4 بیدار شد و بهم یه سرم دیگه وصل کرد و یه آمپول زد توش و یه آمپول عضلانی هم زد و خواست مرتب انقباض ها رو چک کنم ساعت روبروم بود ولی خبر یاز انقباض نبود دیشب باز خبری از انقباض بود که صبح دیگه نبود ساعت 6 صبح شیفت عوض میشد و دانشور بخاطر من موند یه همکاری داشت که فکر کنم ژاپنی بود به اسم بتا خانم اگه درست شنیده باشم با مهربونی امد پیشم و با زبون بانمکی که به سختی فارسی حرف میزد باهام احوال پرسی کرد و خواست که معاینه ام کنه ، دیگه این معاینه ها داشت اذیتم میکرد اولی هاش درد نداشت هر چی میگذشت بدتر میشد ، معاینه کرد گفت بالا ، خیلی بالا ، منم با تعجب داشتم نگاهش میکردم دیگه حال نداشتم خیلی خودم رو نگه می داشتم ولی خسته شده بود ، گفت سر بچه خیلی بالاست و دهنه رحم یک فینگر باز شده به سختی میشه گفت دو فینگر و رفت . پیش دانشور و با هم صحبت کردن، چند دقیقه بعد صدای دکتر فاضل رو شنیدم که با ماماها و پرستارهای بخش داشت صحبت میکرد و احوالپرسی که گفت یه مریضیش داره میاد برای عمل و خواست اماده اش کنن و از دانشور پرسید شما چی شد زایمان طبیعی انجام شد خوب بود که خانم دانشور گفت نه هنوز اینجاست امد بالا سرم و شروع کرد صحبت کردم خیلی سرحال نبودم و یه جورایی هوشیاریم کامل نبود پرسید چند سالته گفتم بیست ونه با یه تعجبی گفت بیسسسسسسسست و نههههههههههههه سال و دستش رو گذاشت روی شکمم و یه فشار کمی داد و گفت نه فایده نداره آماده اش کنید برای سزارین و رفت ، دانشور یه نگاه کرد بهم و گفت ما همه تلاشمون رو کردیم خوب ،نشد اشکال نداره بیشتر از این واقعا نمی کاری کرد ناراحت نباش . نمی دونم ناراحت بودم گیج بودم یا خسته و بی توان ولی مغزم هیچی نداشت که بگه گوشی رو برداشتم و به مامان و رضا خبر دادم و اونها کمتر از نیم ساعت بعد پشت در بودن .

اتاق پر شده بود از مامانایی که روی تختها گان پوشیده بودن و داشتن لحظه شماری میکردن برای دیدن نی نی هاشون یه خانمی کنارم خوابیده بودکه بهش اصرار میکردن زایمان طبیعی کنه چون خیلی درد داشت تقریبا اماده بود اونم خیلی محکم می گفت نه من شکم اولم رو طبیعی زایمان کردم و این بار به هیچ وجه حاضر نیستم دوباره درد بکشم

مامان کنارم بود و یه گان آبی رنگ تنم کردن یه پیرهن که پشتش با بند بسته میشد و یه کلاه هم سرم بود کاملا بی اختیار بودم مثل یه عروسک هر کاری می گفتن میکردم به خانم تخت کناریم سوند وصل کردن که با ناله عجیبی همراه بود یه نگاه به مامان کردم خودش از نگاهم فهمیده بود که طاقت سوند رو نداشتم پرستار که آمد سمتم مامان گفت مامان جان اماده شو می خوان سوند نصب کنن بهترین جمله این چند روز رو از پرستار شنیدم نه دکتر فاضل سوند به مریض نمیزنن راحت شدم گفت فقط یه شیو ساده میکنم که خوب خدا رو شکر من یه هفته آخر کارام رو کرده بودم  بتا خانم هم امد و توی سرمم فکر کنم آنتی بیوتیک زد

یک ساعتی طول کشید تا امدن و یه شنل بلند مشکی انداختن رو دوشم و بردن دم در ورودی تا با رضا خدافظی کنم ،واقعا این خودم نبودم که راه میرفتم نمی دونم با رضا چی گفتیم اصلا لبام تکون نمی خورد روی ویلچر نشستم و از ته یکی از راهروها وارد یه فضای بزرگی شدیم که پر از اتاق عمل بود بردنم توی یه اتاق فرصت نکردم دقیق ببینم یا نمی تونستم ببینم یه تخت باریک وسط بود گذاشتنم اون رو یا خودم رفتم یادم نیست می ترسیدم از تخت بیفتم سریع چند تا خانم دور و برم رو گرفتن یکی دو طرف پیرهنم رو از پائین وصل کرد به 2 تا میله دو طرف که نزدیک صورتم بودن و من دیگه روبرو رو نمیدیدم و یکی سرمم رو زد به یه میله و یکی دیگه می گفت من الان با بتادین بدنت رو میشورم و یکی دیگه می گفت سلام من دکتر بیهوشیم و خوبی فامیل این دوست ما هستی گیج گفتم کی با اشاره خانم دانشور رو نشون داد و گفتم نه نه فامیل نیستیم اونا با لبخند نگاهم کردن و من شنیدم که گفت آلرژی فصلی که نداری گفتم چرا تو بهار آلرژی دارم و به یکی دیگه گفت خوب بزن یه پرستار دیگه سریع دستام رو به یه چیزی که دراز بود و به تخت عمود بود گذاشت و بست و یه پرستار دیگه خیلی خوشحال با دوربین آمد و با من حرف میزد و فیلم میگرفت اسم دختر نی نی چیه یه چیزی بگو و...... خیلی سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم و توی فیلم خوب باشم ولی واقعا تمرکز نداشتم ازم خواست توی فیلم روز وساعت رو بگم که به زحمت تونستم مغزم رو جمع کنم و بگم امروز دوشنبه 4 بهمن هزارو سیصد و هشتاد نه شمسی ساعت رو که خیلی هم درشت و بزرگ رو به زحمت خوندم  9:35 و فیلمبردار گفت خوب خدافظی کن مامان .این کلمه چقدر توی گوشم پیچید مامان ن ن ن که یه پارچه سنگینی رو روم انداختن حسش میکردم یکی از اون پارچه های یشمی رنگ برزنتی بود نمی دونم خیس بود یا نه ولی من سردم شد

سریع یادم افتاد به دستیار بیهوشی گفتم من به فلز حساسیت دارم گفت خوب مطمئن باش اینجا بهت فلز تزریق نمیکنیم و صدای دکتر رو شنیدم که داشت از دانشور معذرت خواهی میکرد که عمل من عقب افتاده و نمی دونسته که زایمان طبیعی انجام نشده و گفته بوده اون مریض رو زودتر ببرن اتاق عمل و گفت بچه چیه دانشور جواب داد دختر و بحث بر سر اینکه دختر بهتره یا پسر کدوم شیطون تر ه و کدوم آرومتر ؟ بود که خانم دکتر بیهوشی گفت عزیزم من یه چیزی میگیرم جلوی بینیت و تو تا سه بشماری  یه چیزی توی گلوت ترشح میشه و بعدش چشمات سنگین که به یک دهم ثانیه نرسیده بود چشمام بسته شد

یادم میاد یکی بالا سرم میگفت بهار( منم ،مریم آزمون یادت میاد راهنمایی فرزانگان )درد داشتم خیلی زیاد روی یه تخت بودم توی یه اتاق دیگه نمی تونستم چشمام رو باز کنم هم چیز سنگین بود حتی لبهام تختم تکون خورد یکی گفت میبریمت تو اتاقت طبقه بالا با تخت زدن به در روبروم و در باز شد مریم داد زد مواظبش باشید این دختر معلم تاریخ منه توی راهنمائی و من چقدر درد داشتم رفتیم تو آسانسور همش تخت رو تکون میدادن می خوام بخوابم چرا نمیزارن ؟؟؟؟ مامان توی آسانسور بود و سریع گوشیش رو نشونم داد و گفت ببین چقدر خوشگله و من اصلا دوست نداشتم نگاه کنم و روم رو از مامان برگردوندم

دوباره بیدار شدم 2 تا پرستار گفتن خودت رو بکش روی این تخت مامانش کمکش کن و دوباره به خواب رفتم .......

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان باران
24 تیر 90 18:15
سلام اسم دخترم باران هست میخوام وبلاگهایی که به اسم باران هست رالینک کنم شما را لینک کردم من هم لینک کنید با تشکر شاید روزی همه باران ها در یک روز همدیگر را ملاقات کردند.......


سلام خوش حالم که دخترم دوسنی هم نام خودش داره حتما لینک شما رو میذارم
خاله غزال
31 تیر 90 19:17
وااااااااااااایییییییییییییییییییییییییی خاله مامانی اینارو برام تاحالا نگفته بود و من الان کلییییییییییییییییییییی گریه کردم مامان بهار دوست دارم باران جونم دوست دارم من اون روز امتحان داشتم و شب قبلش هم از استرس تا صبح بیدار بودم و صبح از بس حالم بد بود عمو علی منو رسوند دانشگاه و خاله الهام و لیلا همش زنگ میزدن دوستای میمانیت زنگ میزدن و خلاصه شلوغ بود تا اینکه مامان پرنیا ساعت 9:55 بهم زنگ زد و گفت که به دنیا اومدیییییییییییییییییی از خوشحالی تو سلف دانشگاه جیغ زدم و دویدم تا به عمو علی هم خبر بدم خلاصه بعد از امتحان زوووووووووووووووووود اومدیم بیمارستان و مامان بزرگ تو رو بهمون نشون داد یه فرشته کوچولوی صورتی رنگ که تو تخت بغل مامانیت خوابیده بودی و حسابی خسته بودی از این راه طولانی که اومده بودی عزیزم مامانی هم خواب بود و هر از گاه یه چیزای گنگی میگفت ما هم باهات چند تا عکس انداختیم میدونستی یه روز قبل از تولد مامانیت به دنیا اومدی کوچولوی دوست داشتنی؟؟؟ و این کادوی تولد مامانت بوده