بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

باران بهاری

شروع غذای کمکی

دکتر گفت از پایان 5 ماهگی می تونم غذای کمکی رو شروع کنم با فرنی روز اول یه قاشق مرباخوری و هر روز ا1 قاشق اضافه کنم تا آخر هفته که بشه 7 تا 10 قاشق و بعدش هم حریره رو شروع کنم و بعد هم آب سوپ . منم از امروز یعنی 7 ام تیر با 1 قاشق فرنی شروع کردم وای که قشنگ ترین لحظه های زندگیم رو دیدم . خیلی قشنگ خوردی . دوست داریم دخمل شکموی ما . باران و 1 قاشق مرباخوری فرنی ...
7 تير 1390

5 ماهگیت مبارک

5 ماهگیت مبارک دخمل گلم ، صبح بردیمت پیش دکتر مصاحب هههههههههههههه کلی از دکتر ترسیدی ، نه شایدم غریبی کردی ، نمی دونم ،خلاصه زدی زیر گریه و با هیچی آروم نشدی وزنت 6500 کیلوگرم بود و قدت هم 67 سانتیمتر .  خاله هم امتحاناش تموم شد و آمد پیشت خیلی باهات بازی کرد و من یه نفسی کشیدم .    
4 تير 1390

اولین مسافرت باران

١٣ ام خرداد به پیشنهاد عمو محمد ساعت 6 بعدالظهر راه افتادیم به سمت خشکبیجار ، این اولین مسافرتت به شمال بود . عمو محمد هم یه پسر داره به نام طاها داره که شش ماه از تو بزرگتره با یه ماشین رفتیم.  رفتنه که خیلی خوب بود و تو و طاها کلا خواب بودید . ساعت 1 شب رسیدیم شام رو رستوران آفتاب خوردیم و استراحت کردیم . یه اتاق من و تو و خاله زهره و طاها خوابیدیم البته شما و آقا طاها خوابیدید من و خاله از ترس چند تا هزارپا تا صبح بیدار بودیم . صبح هم رفتیم پشه بند خریدیم و از شب بعد راحت خوابیدیم . یه روز رفتیم تله کابین لاهیجان و یه روز دیگه هم رفتیم دیلمان و جنگل برگشتنه هم رفتیم دریا و چند ساعتی نشستیم و عکس گرفتیم . فکر کنم خیلی بهت خوش گذ...
20 خرداد 1390

خرداد ماه

وای چه زود میگذره 4 ماهت شده و دوباره واکسن زدن ، بردیمت مرکز بهداشت و مثل سری پیش بابا بغلت کرد و واکسنت رو زدن و من هم بیرون منتظر موندم ببخشید به خدا نمی تونم ببینم که دردت میگیره . قربون صدای خندت برم مامانی بهترین چیز برای من و بابا  صدای این خنده قشنگ و نازته که از ته دل میخندی .    
7 خرداد 1390

اردیبهشت ماه

بارانم خیلی شیطون شدی و بانمک دراز که میکشی کلا سرت رو زمین نیست مدام بالا نگهش میداری . دور خودت رو زمین میچرخی و با درو دیوار حرف میزنی و ذوق میکنی . با شنیدن کلمه ددر و نشستن توی کریر خیلی ذوق میکنی و اگه بیرون رفتنمون دیر بشه اعتراض میکنی . دیگه نمیشه کنترلت کرد تا داراز میکشی بر میگردی رو ی شکم 1 ثانیه هم صبر نمیکنی . یه چند روزیه کمکت میکنم که بشینی خیلی خوشحال میشی . چند بار با کالسکه بردیمت پارک انقدر دوست داشتی و با دقت نگاه میکردی که قند تو دل من وبابای آب شد . دوست داریم خانم خانما .
29 ارديبهشت 1390

3 ماهگیت مبارک

٤ ام اردیبهشت 3 ماهت تموم شد وای کی باور میکنه من 3 ماهه مامان شدم . بردیمت دکتر 2 دستی مقنعه خانم دکتر رو گرفته بودی و می کشیدی و بازی میکردی . وزنت 5450کیلوگرم بود و قدت 60 سانتیمتر  دکتر که راضی بود .  
6 ارديبهشت 1390

فروردین ماه

سال 90 شروع شد از صبح کلی دکور سفره هفت سین چیدم که ازت عکس اولین نوروز رو بگیریم ، ولی باران خانم برعکس همه شبا ساعت 12 خوابیدی . بابا خیلی دوست داشت بیارتت سر سفره ولی من مخالفت کردم از ترس اینکه بیدار بشی . عید دیدنی رفتن با یه نی نی کوچولو  خیلی سخته چون 4 فروردین  2 ماهت تموم میشد ما همه عید دیدنی ها رو زود رفتیم که واکسن گل دختر رو 6 فروردین بزنیم و 2-3 روزی تو خونه مرافبت باشیم . ای جون دلم که درد داشتی یه کمی هم تب کردی ولی کلا انقدر که من نگران بودم سخت نبود . خدا روشکر . 4 فروردین هم یه کیک برات گرفتیم همه خونه عمه اکرم دعوت بودیم یه شمع 2 هم گذاشتیم کلی عکس گرفتیم و 2 ماهگیت تموم شد خانم خانما . با...
30 فروردين 1390

روزای اسفند ماه

بهمن تموم شده دیگه همه نی نی های بهمنی بدنیا آمدن ، من وقت نمیکنم برم سایت ولی بعضی شبا پستها رو می خونم . بارانم ، بخاطر جوشهای صورتت رفتیم دکتر بهت یه پماد هیدروکورتیزون داد و گفت پوستت خشکه یه کرم هم داد برای بدنت ولی فقط چند روز فایده داشت صورتت بهتر شد ولی پاهات ،گردنت و همه بدنت جوش زده . بیقراری های شبات هم بیشتر شده همه میگفتن 40 روزگیت که تموم بشه خوب میشی ولی خبری از آرامش نیست تنها چیزی که این مدت برام آرامش دهنده بوده بغل گرفتن فرشته کوچولویی که وقتی شیر میخوره با تمام وجودم احساس آرامش میکنم . من عاشقتم دختر خشگلم آخرای اسفند رفتیم دوباره دکتر پیشنهاد داد که 3 هفته هر محصولی که حتی یه قطره لبنیات حتی شیرخشک در مواد ...
25 اسفند 1389

در حسرت یک ساعت خواب

دخملم  بهمن ماه تموم شده از روزی که از خونه مامانی آمدیم صورتت داره جوش میزنه و هر روز بیشتر میشه شدی رنگ لبو و بیقراریت هم بیشتر شده من و رضا که مرده یک ساعت خوابیم ، شبا رو شیفتی می خوابیم ، بعضی شبا هم رضا اضافه تر شیفت میده  آخه من واقعا نمی تونم  وقتی شیر می خواهی بیدارم میکنه . حالا یه خاطره از خودم در می کنم ، رضا رو یه شب بیدار کردم که 1-2 ساعتی نگهت داره طفلکی آنچنان رفت توی در و دیوار که نگو بعدشم بغلت کرد یک ، دو ، بردت بالا ، بعدش پائین آوردت داد دستم و گفت این گشنشه و رفت سر جاش به 2 ثانیه هم نرسید خوابش برد البته رضا همه کارای خونه رو میکنه تا من تو رو نگه دارم خوب معلومه شب دیگه طاقت نداره برا...
17 اسفند 1389

هفته چهارم

رضا از روزی که برگشته شبا میره خونه خودمون ، این یعنی من و تو هم باید دیگه یاد بگیریم 2 تایی زندگی کنیم و بی خیال خون مامانی بشیم تو این هفته آموزشهای بنده داره کامل میشه حمام بردن ، لباس پوشوندن ، تعویض پوشک و...... خلاصه مامان شدن به صورت جدی و حرفه ای ولی واقعا کسی برای بیداری و بیقراری شبها نمی تونه کمکت کنه خیلی اذیت میشی ؟ یا نه ما اذیت میشیم ؟ نمی دونم کاش می دونستم چیکار برات بکنم . چهارشنبه 27 بهمن تولد باباکاظم رو گرفتیم آخرای شب من شروع کردم به کمک خاله جونت جمع جور کردن وسایل ، یه اضطراب بدی داشتم ولی باید بالاخره این کار رو میکردیم ، تصمیم رو گرفته بودم برگردیم امشب خونه خودمون . تا صبح تنهای راه بردمت قصه گفتم لالایی خو...
30 بهمن 1389