بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

باران بهاری

هفته اول

1389/11/10 8:50
نویسنده : باران
527 بازدید
اشتراک گذاری

باران جونم 2 شنبه 4 بهمن 1389 ساعت 9:55 صبح با وزن 3250 کیلوگرم و 50 سانتیمتر قد در بیمارستان رسالت تهران به دنیا آمدی . خدا خیلی کمکمون بود و دوستمون داشت . خدایا شکرت .

روزی که از بیمارستان مرخص شدیم اربعین ( سه شنبه ) بود . رفتیم خونه مامانی و قرار بود آنجا چند روزی بمونیم تا من سرحال تر بشم . درد داشتم ولی با این حال خودم بغلت کردم و از بیمارستان آمدیم خونه مامانی .

خاله غزال منتظرمون بود کلی مورد استقبال قرار گرفتی دخمل کوچولو همه خیلی دوست دارن . راستی 5 بهمن تولدم بود و من اصلا یادم نبود .

صبح خانم دکتر ابراهیم برای ویزیتت آمده بود که گفت یه کمی چشمت عفونت داره و باید تا یک هفته هر 6 ساعت قطره بریزم و با آب جوشیده خنک و پنبه چشمت رو بشورم .

حسابی روز اول که آمدیم خونه سخت بود . تازه فهمیده بودم چقدر شیر دادن سخته ، تئوری به نظر راحت بود ولی عملی !

 

روزی که از بیمارستان مرخص شدیم اربعین ( سه شنبه ) بود . رفتیم خونه مامانی و قرار بود آنجا چند روزی بمونیم تا من سرحال تر بشم . درد داشتم ولی با این حال خودم بغلت کردم و از بیمارستان آمدیم خونه مامانی .

خاله غزال منتظرمون بود کلی مورد استقبال قرار گرفتی دخمل کوچولو غزال برات یه پلاک ون یکاد... گرفته بود که زدیم به لباست ، همه خیلی دوست دارن .

 راستی 5 بهمن تولدم بود و من اصلا یادم نبود .

صبح خانم دکتر ابراهیم برای ویزیتت آمده بود که گفت یه کمی چشمت عفونت داره و باید تا یک هفته هر 6 ساعت قطره بریزم و با آب جوشیده خنک و پنبه چشمت رو بشورم .

حسابی روز اول که آمدیم خونه سخت بود . تازه فهمیده بودم چقدر شیر دادن سخته ، تئوری به نظر راحت بود ولی عملی !

شب خیلی گریه کردی مامان میگفت گرسنه ای  ،ساعت 6 صبح با بابا و رضا بردیمت بیمارستان رفتم بخش نوزادان پرستار بخش  خانم سیف رو دیدم کلی خوشحاتل شدم که یکی رو آشنا پیدا کردم ، زودی سلام کردم و گفتم خانم سیف خیلی گریه میکنه گفت گرسنه است حتما من و فرستاد پیش یه پرستار دیگه و اونم انگشتش رو گذاشت توی دهن تو و شروع کردی با قدرت مک زدن با تمام قدرت مک میزدی نشستم تو اتاقی که مخصوص مادران بود و شیر دادن رو بهم یاد دادند .عصری احساس کردم تب داری دوباره رفتیم بیمارستان خانم دانشور هم فهمیده بود صبح رفتیم زنگ زده بود حالمون رو بپرسه رفتیم پیشش یه نگاه کرد و گفت تب داری زنگ زد به بخش نوزادان سفارش کرد و با غزال رفتیم طبقه 4 بخش نوزادان و بهت 30 سی سی شیر خشک ببلاک دادن . تبت پائین آمد . به نظرشون از گرسنگی زرد بودی آزمایش زردی دادیم که 7 بود و دکتر بود باید 6-8 تا پوشک در روز خیس کنی و از اون روز کار ما شد شمارش و یادداشت کردن

پنجشنبه  صبح رفتیم پیش خانم دکتر ابراهیم و تو 20 دقیقه تو اتاق دکتر شیر خوردی و وزنت شده بود 3100کیلوگرم . دکتر گفت 10 روز اول وزن کم میکنی و بعد شروع میکنی به وزن گرفتن . عصری هم رفتیم مهدیه برات اذان گفتن و بعدش رفتیم  خونه عزیز کلی بنده خدا ذوق کرده بود .

این روزا همش مهمون میاد و میره کلی چیزای خوشگل برات آوردن . یکشنبه رفتیم آزمایش غربالگری رو به دکتر نشون دادیم وزنت شده بود 3220 کیلوگرم . غزال شدیدا سرماخورده و با مامانی تنها شدیم . من خیلی بخاطر شیر نخوردنت یا بلد نبودن خودم این روزا گریه کردم می ترسیدم زردی بگیری و توهم این موضوع استرس بدی بهم داده بود .

کارمون تو هفته اول این بود که مدت شیر خوردنت رو یادداشت کنیم حتما باید 20 دقیقه از یک سینه شیر میخوردی و یادداشت کردن تعداد پوشکاتون قربان همگی در خدمت شمایم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله غزال
31 تیر 90 19:27
خالهههههههههههههههههههه هیچ وقت اون لحظه که اومدی خونه یادم نمیره کلی برات نقشه کشیده بودم و میخواستم و بادکنک بزنم و کیک بیارم که تازه یادم افتاد اربعینه...حتی نمیشد تولد مامانی رو جشن بگیریم خلاصههههههههههههههههههه روز اول که مثل ادمای منگ نگات میکردم و تو چشات و باز میکردی مامانت پا به پات گریه میکرد که چرا گریه میکنی ....صحنه هایی بود برای خودش شیر نمیخوردی...گرسنت بود....مامانت درد داشت...مهمون میومد...من و عمو علی آنفولانزا گرفته بودیم و اونا دست تنها شده بودن... خلاصه هرچی بود به خوبی و خوشی گذشت و تو کم کم یاد گرفتی چه جوری به به بوخوری و آروم تر شدی