بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

باران بهاری

بعد از چند ماه

خيلي وقته حوصله و زمان براي نوشتن نداشتم .ببخشيد عزيزم، اما گزارش كاملي از روزاي اين چند ماه مينويسم:   اول ، گزارش سختيها : توي اين مدت چند بار مريض شدي و هر بار براي من و بابا يه تجربه جديد بود اولين بار توي خرداد ماه يه ويروس با علائم تب و اسهال گرفتي 5-6 روز تب داشتي و نصفه شبا بدتر ميشد ، الهي بميرم از خواب بيدارت ميكرديم و به هواي آب بازي ميبرديمت حموم شايد 2-3 بار توي شب حمومت ميكرديم ، توي تير هم يه ويروس جديد گرفتي فقط  3 روز تب بود اما اين آخري از همه سخت تر بود حدود 15 روز طول كشيد 1 هفته با تب بالا بود و دكتر مي خواست بستريت كنه كه با مخالفت من راههاي درماني ديگه رو امتحان كرد بارانم اين 15 روز خيلي خيلي ...
22 آذر 1391

لغتنامه بارانی

بارانم اين روزا خيلي شيرين شدي مامان جون ( هزار ماشاله ) هر روز يه كار جديد مي كني و يه كلمه جديد رو ميگي ( كلا ماه پر تلاشي داشتي ) ماه پيش دكتر توصيه كرد كه برات كتاب قصه هاي ريتميك بخونم تا زودتر بلبل شي خدا رو شكر جواب داد . اي چي ؟   = اين چيه ؟ عـــَـئ      = علي دَ ر دَ د َ ر    = در رو باز كن ، در بيار ، باز كن . عَيئز    = عزيز ( مامان بابايي ) عَم     = عمه دَه  = 10 در جواب هر سوالي كه با كلمه چند ازت بپرسيم  ( چند سالته ؟ ساعت چنده ؟ و ....) اَت    = ساعت جيش = كوچكترين اتفاق در پوشكت كه با صداي بلند ( جيش ، جيش )...
24 خرداد 1391

روز پدر

26 ام خرداد روز پدر بود ، پارسال بهت قول داده بودم امسال بریم و برای بابا کادو خوب بگیریم ولی امسال هم نشد من از وقتی از شمال برگشتیم مریض شدم . روز پدر هم رفتیم فشم به دعوت باباکاظم خیلی خوش گذشت ولی من و مامان پرنیا و خاله سالاد خوردیم و 3 تایی مریض شدیم. ببخشید این چند وقت همش مریض بودم و به تو هم خوب نرسیدم . برای بابا کاووس روز پدر و تولدش رو که 20 ام بود یکی گرفتیم اونجا هم خیلی خوش گذشت از فرداش مریض شدم . رضا توی این چند وقت که من مریض بودم کلی خسته شده ، ببخشید . بارانم سال دیگه قول میدم روز پدر خوبی برگزار کنیم. اینم عکسام از فشم . قبل از این که بریم مامانم همش می گفت میریم ناهار بیرون . فشمه و کبابش ولی خبری از هیچ خوراکی ...
11 ارديبهشت 1391

4 بهمن اولين تولدت مبارك

     يكـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالگيت                                                           مبارك عزيزم امروز نشستم و تمام خاطرات بيمارستان رو خوندم و نمي دونم چي بايد بنويسم فقط احساس خوشبختي ميكنم و مثل هميشه خدا رو شكر ميكنم .   ...
4 بهمن 1390

تداركات اولين تولد باران

يه تولد كفشدوزكي انتخاب من و بابا براي اولين جشن تولدته ، البته (بابا مثل هميشه به سليقه ام احترام گذاشت) . الانم چند روزيه داريم تمام تلاشمون رو مي كنيم كه مهمونيت به خوبي برگزار بشه ، من نتونستم طرحهاي تم تولد رو با فتوشاپ آماده كنم و تا اونجايي كه فرصت كنم دستي درست مي كتم بابا هم يه سري وسايل تزئيني رو از دبي آورده و منم مهمترين چيز كه لباش كفشدوزك كوچولوست رو درست كردم بابا هم كارت هاي دعوت رو آماده كرده و پخش كرديم بين مهمونها و ..... خلاصه تقريبا آماده ايم . اينم كارت دعوت ساخت پدر اينم لباس كفشدوزكي ساخت مامان   اينم كفشهاي كفشدوزك خانوم مباركت باشه خانوم خانوما بپوشي خشگل بشي مثه ماه بشي قرار...
1 بهمن 1390

آش دندونی

پنجشنبه 26 آبان خونه مامانی برات آش دندونی پختیم چند روز قبلش برای روی در ظرفهای آش یه طراحی به کمک بابا کردیم و پرینت گرفتیم . من و بابایی که خیلی دوستش داشتیم  آش دندونی از گندم و ماش و عدس و لوبیای سفید و نخود و هرچی حبوبات روی زمین هست بجز لپه درست میشه بعلاوه گوشت و قلم گاو و آب گوشت به نظر باران که خیلی خوشمزه بود و دخترک دوست داشت . بابایی و مامان پرنیا و باباکاظم خیلی کمکم کردن تا این آش پخته بشه و بین دوست آشنا پخش بشه ،کلی هم کادو گرفتی بابت این دندونای خوشگلت . بارانکم دندونات مبارک باشه عزیزم این مرواریدها یه چند سالی مهمونت هستن و بعدش دندونای اصلیت جای اینا رو میگیرن ولی تو باید مراقب این مهمونای ...
28 آبان 1390

اولین مرواریدهای باران

اولین مرواریدهای باران خودشون رو روز پنجشنبه 19 آبان با 2 تا پیله کوچیک روی لثه پائینی نشون دادن و جمعه صبح آقای پدر داشت با باران بازی میکرد و من مشغول تدارک صبحانه بودم که با خوشحالی صدام کرد و گفت دندونش فکر کنم در آمده منم انگشتم رو کردم توی دهن دخترک که دیدم بله یه تیزی کوچیکی روی انگشتم خودش رو نشون دادتا آخر شب با رضا چند بار دندونش رو نگاه کردیم و ذوق کردیم  شب که باران خواب بود با شوق و ذوق دوباره انگشتم رو روی لثه اش کشیدم که احساس کردم یه تیزی دیگه هم کنار قبلی سر انگشتم رو نوازش کرد رضا رو صدا کردم چند تا عکس از این 2 تا مروارید خوشگل گرفتیم   ...
26 آبان 1390