بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

باران بهاری

اولین ساعات زندگی

1389/11/10 18:23
نویسنده : باران
374 بازدید
اشتراک گذاری

همه چیز تموم شده بود و من مامان شده بودم

خواب بودم بیهوش یا منگ نمی دونم فقط سایه بود که اطرافم بود دو تا خانم با مهربونی به کمک مامان لباسام رو مرتب کردن و یه شیاف درد و من تنها تشکر کردم و دوباره بیهوش شدم

بچه تو اتاقم بود با یه تخت شیشه ای آوردنش و دوباره من خوابیدم سایه و صدای غزال و علی رو حس میکردم سعی کردم خیلی هوشیار و مودب سلام و احوالپرسی کنم و دوباره خوابیدم سر غذا خوردن مامان باقالی پلو تعارف میکردن بوی غذا رو حس کردم دنبال قاشق بودن سریع بیدار شدم و با تمام نیرو گفتم ...

همه چیز تموم شده بود و من مامان شده بودم

خواب بودم بیهوش یا منگ نمی دونم فقط سایه بود که اطرافم بود دو تا خانم با مهربونی به کمک مامان لباسام رو مرتب کردن و یه شیاف درد و من تنها تشکر کردم و دوباره بیهوش شدم

بچه تو اتاقم بود با یه تخت شیشه ای اوردنش و دوباره من خوابیدم سایه و صدای غزال و علی رو حس میکردم سعی کردم خیلی هوشیار و مودب سلام و احوالپرسی کنم و دوباره خوابیدم سر غذا خوردن مامان باقالی پلو تعارف میکردن بوی غذا رو حس کردم دنبال قاشق بودن سریع بیدار شدم و با تمام نیرو گفتم قاشق توی ساک زرده هست و خوابیدم

 

مریم هم اومد دیدنم، شیفتش تموم شده بود و یه کیسه سفید هم گذاشت کنارم و بازم من سعی کردم مودبانه و هوشیارانه تشکر کنم و خوابیدم

چند دقیقه بعد یه خانم امد و یه عروسک کوچلو لای پتوی صورتی بود و یه کلاه سفید با لبه صورتی رو با مهربونی گذاشت روی بازوی چپم و سعی کرد پشتم رو با کمک بالشت بچرخونه سمت بچه تا من بهش شیر بدم خودش کمکم میکرد و آموزش هم میداد مدام سعی میکردم نخوابم و عروسکم رو نگاه کنم چشماش بسته بود و با تمام وجودش مک میزد  و من قلبم داشت از جا در میومد . خیلی درد داشتم مامان کمکم میکرد تا شیر بدم و من همش خواب و بیدار بودم این اولین دیدار من و باران بود

دوباره بیدار شدم و سعی کردم از سینه دیگه هم به باران شیر بدم مامان سعی کرد هر چی توی بیهوشی اتفاق افتاده رو برام تعریف کنه

باران هنوز خواب بود و مامان گذاشتش توی تختش و آمدن بردنش برای تعویض پوشک و من هم به کمک یه خانم مهربونی از تخت به راحتی و با کوچکترین دردی پائین آمدم که تازه دیدم به دستم یه سرم زدن و به دست دیگه هم کپسول درد . بردنم دستشوئی و برگردوندم روی تخت دوباره چرت زدم و بیدار شدم از تخت امدم پائین و موهام رو مرتب کردم و یه کمی هم آرایش پشتم به در بود که یه دفعه در باز شد و سه تا خواهرشوهر و مادرشوهر گرامی و دختر خواهرشوهرم پریدن تو با کلی ذوق و شوق و سر و صدا انتظار همگیشون رو نداشتم گل و شکلات و.....

خلاصه احساس میکردم الان هوشیارترم و کمکم کردن دراز بکشم و در باز شد و رضا با یه سبد گل هم قد خودش و خیلی خوشگل و تیپ زده با بابام آمدن تو

رضا رفت امضائ داد و بچه رو آورد توی اتاق همه دیدنش امان از این عادت پیدا کردن شباهتها فقط میگفتن شبیه اینه شبیه اونه که مادرشوهر گرامی یه انگشتری در آورد و دستم کرد

باران گشنه بود و شیر می خواست با یه صدای کم و نازکی ناله میکرد شروع کردم دوباره شیر دادن من بلد نبودم و سینه هام خیلی درد داشتن

ساعت ملاقات تموم شد و همه رفتن خونه مامانم هم رفت استراحت کنه تا شب بیاد اتاقم خصوصی بود تازه چشمام باز شده بود رضا هم رفت برای نماز و من موندم با باران که زد زیر گریه از روی تخت لند شدم و تختش رو کشیدم کنارم و نشستم روی تخت و بغلش کردم چقدر خوشگل بود و آروم چقدر دوستش داشتم وایییییییییییییییییییی این من بودم آروم شده بود و من فقط نگاهش میکردم رضا برگشت چه لحظه هایی بود سه تایی کنار هم عکس میگرفتیم

مامان برگش و کمک کرد من توی راهرو چند دقیقه ای قدم بزنم و شب روی مبل تختخابشوی کنارم خوابید باران هم کنارمون بود . نصفه شب رفتم دستشوئی که برگشتم دیدم باران گریه میکنه و مامان بردش بخش نوزادان تحویلش داد ناراحت بودم ولی خودم خیلی کم توان تر از این بودم که کمکش کنم صبح پرستار خیلی خوبی امد و مرتبم کرد و کپسول رو باز کرد و گفت دکتر میاد برای ویزیت پرسید شکمم کار کرده گفتم نه من 2 روز بیشتره چیزی نخوردم برام یه لیوان شربت سفید آورد که کار خودش رو کرد . 

دکتر فاضل آمد و گفت من 4 تا فیبرون کوچک هم داشتم یعنی دو تا هر کدوم اندازه یه گردو که داده برای آزمایش و 16 روز دیگه باید برم جوابش رو بگیرم و شروع کرد با مامان در مورد مریم صحبت کردن من بازم منگ بودم و خواب یه پرستار هم امد و گفت برات صبحانه میارن مال همراه تو می تونی چائی بخوری با یه قند . بعدا از آب کمپوت گلابی و آناناس هم می تونم بخورم

رضا و مامان شروع کردن به جمع و جور کردن وسائل و منم لباس پوشیدم و پرستار هم باران رو برد تا لباسش رو عوض کنه و امادش کنه

حالم خیلی خوب بود باران رو پیچیده بودن لای پتو اسپانیائی و خودم گرفتمش بغل و از پرستارا تشکر کدم و خدافظی و رفتم برای شروع لحظه های کاملا بارانی زندگیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله غزال
31 تیر 90 19:21
هردوتونو دووووووووووست دارم......