بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

باران بهاری

نیم سالگیت مبارک

٦ ماهگیت مبارک عزیزم . 6 ماه گذشت . وایییییییییییییییییییییییی چه لحظه قشنگی بود . مامانم خیلی بزرگ شدی خدا همیشه همراه و محافظت باشه . دوست داریم خانوم خانوما . بارانم واکسن 6 ماهگی هم زدیم تا 1 سالگی راحت شدیم مامان . ...
6 مرداد 1390

اولین زیارت باران

٣٠ ام تیر پنجشنبه دلم هوای شاه عبداعظیم رو کرده بود  به رضا گفتم بریم . باورش نمیشد جدی گفته باشم ولی با عمو محمد و خانواده اش ساعت 11 شب راه افتادیم ، تو و طاها خواب بودید. ما هم پیش خودمون گفتیم  میریم و راحت زیارت میکنیم،  ولی تا رسیدیم بیدار شدید . بابا تو رو گذاشت توی آغوشی و با عمو محمد رفت . من و خاله زهره هم طاها رو بردیم ولی 10 دقیقه نشد که رضا زنگ زد شاکی از دستت که داری گریه میکنی تا ما بیاییم و پیداشون کنیم خیلی طول کشید و حسابی گریه کرده بودی . دلم برات آب شد عزیزم نشستم یه گوشه و شیرت دادم . ببخشید اشتباه کردم باید خودم میبردمت . طفلی رضا هم خیلی اذیت شده بود . ولی بعدش رفتیم تو بازارش چرخیدیم و ساعت 3 هم...
30 تير 1390

بارونم تویی خانومم تویی

عزیزم بعد از مریضی خیلی لاغر شدی و بهونه گیر دیگه زیاد بازی نمیکنی و همش می خوای تو بغل باشی من و مامان پرنیا دیگه شونه هامون از کار افتاده از بس تو بغلمون بودی. برات آهنگ خانم داوود رو گذاشتم روی وبلاگت خیلی دوستش دارم . هههههههههه امروز رفتیم خون خاله عمو علی رفته شیراز ما هم رفتیم پیش خاله تنها نباشه سوپت رو خوردی بالاخره یه چیزی رو دوست داشتی و خوردی . بعدشم بردیمت حموم و یه خواب راحت کردی و شب هم رفتیم با عمو محمد و خانواده اش فشم شام خوردیم تو هم دخمل خوبی بودی و بازم سوپت رو تا آخرش خوردی آفرین عزیزم . خوشحالم که اشتهات برگشته . امروز 24 ام تیر
24 تير 1390

دلم برای خنده هات تنگ شده

بیست تیر ماه چند روزه مریض شدی و دیگه فرنی دوست نداری همش استفراغ میکنی و دکتر هم بهت آنتی بیوتیک داد چون گوشت التهاب داشت اصلا دارو دوست نداری شیر هم نمی خوری . پس من برات چیکار کنم .  این چند روز خیلی سخت گذشت به زور بهت دارو میدادم، خیلی گریه کردنت ناراحت کننده است . شیر هم وقتی که خوابی بهت میدم . وای که چقدر مریض داری سخته . خدا کنه دیگه مریض نشی . عزیزم زود خوب شو دلم برای خنده هات تنگ شده .  
20 تير 1390

شروع غذای کمکی

دکتر گفت از پایان 5 ماهگی می تونم غذای کمکی رو شروع کنم با فرنی روز اول یه قاشق مرباخوری و هر روز ا1 قاشق اضافه کنم تا آخر هفته که بشه 7 تا 10 قاشق و بعدش هم حریره رو شروع کنم و بعد هم آب سوپ . منم از امروز یعنی 7 ام تیر با 1 قاشق فرنی شروع کردم وای که قشنگ ترین لحظه های زندگیم رو دیدم . خیلی قشنگ خوردی . دوست داریم دخمل شکموی ما . باران و 1 قاشق مرباخوری فرنی ...
7 تير 1390

5 ماهگیت مبارک

5 ماهگیت مبارک دخمل گلم ، صبح بردیمت پیش دکتر مصاحب هههههههههههههه کلی از دکتر ترسیدی ، نه شایدم غریبی کردی ، نمی دونم ،خلاصه زدی زیر گریه و با هیچی آروم نشدی وزنت 6500 کیلوگرم بود و قدت هم 67 سانتیمتر .  خاله هم امتحاناش تموم شد و آمد پیشت خیلی باهات بازی کرد و من یه نفسی کشیدم .    
4 تير 1390

اولین مسافرت باران

١٣ ام خرداد به پیشنهاد عمو محمد ساعت 6 بعدالظهر راه افتادیم به سمت خشکبیجار ، این اولین مسافرتت به شمال بود . عمو محمد هم یه پسر داره به نام طاها داره که شش ماه از تو بزرگتره با یه ماشین رفتیم.  رفتنه که خیلی خوب بود و تو و طاها کلا خواب بودید . ساعت 1 شب رسیدیم شام رو رستوران آفتاب خوردیم و استراحت کردیم . یه اتاق من و تو و خاله زهره و طاها خوابیدیم البته شما و آقا طاها خوابیدید من و خاله از ترس چند تا هزارپا تا صبح بیدار بودیم . صبح هم رفتیم پشه بند خریدیم و از شب بعد راحت خوابیدیم . یه روز رفتیم تله کابین لاهیجان و یه روز دیگه هم رفتیم دیلمان و جنگل برگشتنه هم رفتیم دریا و چند ساعتی نشستیم و عکس گرفتیم . فکر کنم خیلی بهت خوش گذ...
20 خرداد 1390