اولین زیارت باران
٣٠ ام تیر پنجشنبه دلم هوای شاه عبداعظیم رو کرده بود به رضا گفتم بریم . باورش نمیشد جدی گفته باشم ولی با عمو محمد و خانواده اش ساعت 11 شب راه افتادیم ، تو و طاها خواب بودید. ما هم پیش خودمون گفتیم میریم و راحت زیارت میکنیم، ولی تا رسیدیم بیدار شدید .
بابا تو رو گذاشت توی آغوشی و با عمو محمد رفت . من و خاله زهره هم طاها رو بردیم ولی 10 دقیقه نشد که رضا زنگ زد شاکی از دستت که داری گریه میکنی تا ما بیاییم و پیداشون کنیم خیلی طول کشید و حسابی گریه کرده بودی .
دلم برات آب شد عزیزم نشستم یه گوشه و شیرت دادم . ببخشید اشتباه کردم باید خودم میبردمت .
طفلی رضا هم خیلی اذیت شده بود .
ولی بعدش رفتیم تو بازارش چرخیدیم و ساعت 3 هم امدیم سمت خونه که داشتیم از گشنگی غش میکردیم تصمیم گرفتیم بریم کله پاچه ای .
بالاخره طلسم شکست و من برای اولین بار تو عمرم کله پاچه خوردم .
ساعت 5 هم آمدیم خونه و خوابیدیم البته شما تازه سرحال شده بودی و می خواستی بازی کنی با مکافات خوابوندمت .
ولی خاله ریزه زیارتت قبول باشه .