بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

باران بهاری

باران خانم در ماه نهم

خب بعد مدت ها که فرصت نشده بود بلاگت رو بروز کنیم امشب یه فرصت کوتاه پیش اومد. تو روزای گذشته اتفاقات زیادی افتاده بود که میشه تعریف کرد : هفته آخر ماه 8 مامان جون هر ثانیه برای من و بابا یه سوپرایز داشتی 1-نشستن 2- چاردست و پا رفتن که الان از حالت مبتدی خارج شده و جدیدا میتونی تو مسابقه سرعت و استقامت شرکت کنی. عبور از مانع و گذر از جاهای باریک هم که دیگه عادی شد. 3-با روروئک ویراژ میدی و همین روزهاست که اعمال قانون شی :) 4-دستت رو به لبه مبل و میز و صندلیت میگیریو سرپا وایمیستی   5-دست میزنی و قر میدی. از آهنگ تمام تبلیغات گرفته تا موسیقی کلاسیک و درقابلمه ای برای هنرنماییت استفاده میکنی. اگه بازم کم بود خو...
22 مهر 1390

نشستن

از دیروز صبح من خودم تنهایی میشینم ، چند روز پیش مامانم رفته بود دنبال کارهاش وقتی برگشت دید من نشستم سرجام ، اما دیروز صبح دید که من طی چند مرحله میشینم و آخر شب موفق به شکار لحظه ها شد . مراحل نشستن من رو در ادامه مطلب ببینید :   از دیروز صبح من خودم تنهایی میشینم ، چند روز پیش مامانم رفته بود دنبال کارهاش وقتی برگشت دید من نشستم سرجام ، اما دیروز صبح دید که من طی چند مرحله میشینم و آخر شب موفق به شکار لحظه ها شد . 1-این مرحله رو مامانم زحمتش رو میکشه و بنده رو می خوابونن روی زمین   2-این مرحله هم که ماههاست بلدم و خبره شدم دیگه 3-یه کمی خودت رو کج می کنی تا نشیمنگاه بیاد پائین نه نشد دوباره بر میگردی ...
1 مهر 1390

من و هندونه

دیشب بابام بعد از افطار به مامانی گفت دلش هندونه می خواد ، مامان خانوم هم گفت باران رو نگهدار تا هندونه ببرم و بیارم . بعدش یه توپ سبز بزرگ گذاشت توی سینی روی کانتر آشپزخونمون ، منم که عشق توپ ، شیرجه زدم روی کانتر ، مامانم داد زد بگیرش ، بابا جونم اجازه داد توپ بازی کنم و منم از خوشحالی جیغ زدم اینم عکسای اندر احوالات دقایقی از زندگی هندونه ایی من . اولش کلی بخاطر اجازه ای که بهم داده شده بود ذوق کردم بعدش می خواستم بلندش کنم و با هاش بازی کنم ، ولی خیلی سنگین بود ، خیلی هم یخ بود بابایی پیشنهاد داد که بزنم روش ، منم با تمام قدرت زدم روش ، چه صدایی میداد !!!! می خواست فرار کنه فکر کنم فهمیده بود می خوام بخورمش ولی محکم گرفتمش ...
11 شهريور 1390

دست زدن

بارانم امروز صبح از خواب که بیدار شدی شروع کردی دست زدن ، چقدر خوشحال شدم . شب هم بعد از شام برای اولین بار گفتی ( بـــَـ بــــَــ بــا ) ، و بابا رضا در یه لحظه از خوشحالی نفس کشیدن یادش رفت که دخملش گفته بابا اینم عکس از دست زدن دخمل خوشگلمون این لباست رو مامانی تازه برات دوخته ...
30 مرداد 1390

باران و قام قام بازی

امروز بالاخره دخمل خانم ما توی روروئک  قام قام بازی کرد اولین حرکت هم دنده عقب بود کل خونه مامانی رو دنده عقب گشت و دور زدن هم یاد گرفت تمام مسیر رو هم مواظب بود با چیزی برخورد نکنه . خودشم برای خودش کلی دست زد . خاله غزال هم که شده اسباب بازی جدید نگاه بهش میکنه می خنده . از بس باهاش بازی کرده طفلی غزال .   اینم لحظه ای که منتظرش بودم عاشق این دنده عقب رفتنتم .                                              ...
30 مرداد 1390

باران 6 ماه و 6 روزه

بارانم خاطراتمون رو کامل کردم ،از این به بعد به روزیم . عزیزم چند روزه قشنگ می شینی ، دیگه تا میشونمت نمی افتی البته هنوز دورت رو ایمن می کنم . چند روزی هم هست که تلاش می کنی برای چهار دست و پا رفتن ولی نمی تونی و عصبانی میشی . خیلی ددری شدی هر کی داره از خونه میره بیرون داد میزنی که تو رو هم ببره . تازگی ها نسبت به کسایی که نمیشناسی غریبی میکنی ( البته با درجات مختلف ) .هنوز از دندون خبری نیست . امروز به اندازه یه نخود زرده تخم مرغ خوردی یه کمی با شیر و روغن زیتون نرمش کردم برات ، خیلی دوست داشتی . باید توی 10 روز برسونیمش به یه زرده کامل ، سفیده هم که می دونی تا پایان 1 سالگی ممنوعه .  من و بابا خیلی دوستت میداریم خاله ریزه. ا...
10 مرداد 1390