من و هندونه
دیشب بابام بعد از افطار به مامانی گفت دلش هندونه می خواد ، مامان خانوم هم گفت باران رو نگهدار تا هندونه ببرم و بیارم . بعدش یه توپ سبز بزرگ گذاشت توی سینی روی کانتر آشپزخونمون ، منم که عشق توپ ، شیرجه زدم روی کانتر ، مامانم داد زد بگیرش ، بابا جونم اجازه داد توپ بازی کنم و منم از خوشحالی جیغ زدم اینم عکسای اندر احوالات دقایقی از زندگی هندونه ایی من .
اولش کلی بخاطر اجازه ای که بهم داده شده بود ذوق کردم
بعدش می خواستم بلندش کنم و با هاش بازی کنم ، ولی خیلی سنگین بود ، خیلی هم یخ بود
بابایی پیشنهاد داد که بزنم روش ، منم با تمام قدرت زدم روش ، چه صدایی میداد !!!! می خواست فرار کنه فکر کنم فهمیده بود می خوام بخورمش ولی محکم گرفتمش که در نره و بازم کوبیدم روش صداش رو دوست داشتم .
حالا می خورمش ، واییییییییی چه سفته ، نمیشه گاز بزنم !!!!!!
پس لیسش میزنم
نخیر نمیشه خوردش این چیه که همه دوستش دارن ؟؟؟؟ بابام عاشقشه ؟ خاله ام میگه به به هندونه ؟ مامانم تا اسمش میاد میگه آخ جون ؟؟؟؟
ما که نفهمیدیم ، این هندونه چیه ؟
ولی یه عکس 2نفری باهاش گرفتم شاید دیگه مامانم اجازه نده رنگش رو هم ببینم
اما یه خبر خوب ، امروز که رفتیم دکتر برای ویزیت 7 ماهگیم ،دکتر جونم گفت :می تونم هندونه و هلو و خرما و طالبی و .... یه عالمه خوراکی دیگه که مامانم یادداشت کرد ، رو بخورم .
خدایا شکرت که آرزوهام داره برآورده میشن ، شکرت .