بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

باران بهاری

شب قدر

دختر معصومم تو بازم امشب رو كه شب قدره پا به پاي مامانت و من بيدار موندي. با ما جوشن كبير خوندي و تو دعاي توسل قرآن به سر گرفتي .                  كوچولوي بابا بلكه به روي تو خدا نگاه كنه و دعاي همه مون رو مستجاب كنه. تازه امشب بازم يه كار جديد كردي. در حاليكه به روي سينه و شكم رو زمين دراز كشيده بودي روي دستات و زانوت تكيه كردي و شكم و سينه ات رو از زمين بلند كردي يه چيزي شبيه چهاردست و پا ! الهي قربونت برم كه هميشه يه چيزي براي نشون دادن زبلي ات داري كه رو كني.               &...
30 مرداد 1390

باران 6 ماه و 6 روزه

بارانم خاطراتمون رو کامل کردم ،از این به بعد به روزیم . عزیزم چند روزه قشنگ می شینی ، دیگه تا میشونمت نمی افتی البته هنوز دورت رو ایمن می کنم . چند روزی هم هست که تلاش می کنی برای چهار دست و پا رفتن ولی نمی تونی و عصبانی میشی . خیلی ددری شدی هر کی داره از خونه میره بیرون داد میزنی که تو رو هم ببره . تازگی ها نسبت به کسایی که نمیشناسی غریبی میکنی ( البته با درجات مختلف ) .هنوز از دندون خبری نیست . امروز به اندازه یه نخود زرده تخم مرغ خوردی یه کمی با شیر و روغن زیتون نرمش کردم برات ، خیلی دوست داشتی . باید توی 10 روز برسونیمش به یه زرده کامل ، سفیده هم که می دونی تا پایان 1 سالگی ممنوعه .  من و بابا خیلی دوستت میداریم خاله ریزه. ا...
10 مرداد 1390

نیم سالگیت مبارک

٦ ماهگیت مبارک عزیزم . 6 ماه گذشت . وایییییییییییییییییییییییی چه لحظه قشنگی بود . مامانم خیلی بزرگ شدی خدا همیشه همراه و محافظت باشه . دوست داریم خانوم خانوما . بارانم واکسن 6 ماهگی هم زدیم تا 1 سالگی راحت شدیم مامان . ...
6 مرداد 1390

اولین زیارت باران

٣٠ ام تیر پنجشنبه دلم هوای شاه عبداعظیم رو کرده بود  به رضا گفتم بریم . باورش نمیشد جدی گفته باشم ولی با عمو محمد و خانواده اش ساعت 11 شب راه افتادیم ، تو و طاها خواب بودید. ما هم پیش خودمون گفتیم  میریم و راحت زیارت میکنیم،  ولی تا رسیدیم بیدار شدید . بابا تو رو گذاشت توی آغوشی و با عمو محمد رفت . من و خاله زهره هم طاها رو بردیم ولی 10 دقیقه نشد که رضا زنگ زد شاکی از دستت که داری گریه میکنی تا ما بیاییم و پیداشون کنیم خیلی طول کشید و حسابی گریه کرده بودی . دلم برات آب شد عزیزم نشستم یه گوشه و شیرت دادم . ببخشید اشتباه کردم باید خودم میبردمت . طفلی رضا هم خیلی اذیت شده بود . ولی بعدش رفتیم تو بازارش چرخیدیم و ساعت 3 هم...
30 تير 1390

دلم برای خنده هات تنگ شده

بیست تیر ماه چند روزه مریض شدی و دیگه فرنی دوست نداری همش استفراغ میکنی و دکتر هم بهت آنتی بیوتیک داد چون گوشت التهاب داشت اصلا دارو دوست نداری شیر هم نمی خوری . پس من برات چیکار کنم .  این چند روز خیلی سخت گذشت به زور بهت دارو میدادم، خیلی گریه کردنت ناراحت کننده است . شیر هم وقتی که خوابی بهت میدم . وای که چقدر مریض داری سخته . خدا کنه دیگه مریض نشی . عزیزم زود خوب شو دلم برای خنده هات تنگ شده .  
20 تير 1390

شروع غذای کمکی

دکتر گفت از پایان 5 ماهگی می تونم غذای کمکی رو شروع کنم با فرنی روز اول یه قاشق مرباخوری و هر روز ا1 قاشق اضافه کنم تا آخر هفته که بشه 7 تا 10 قاشق و بعدش هم حریره رو شروع کنم و بعد هم آب سوپ . منم از امروز یعنی 7 ام تیر با 1 قاشق فرنی شروع کردم وای که قشنگ ترین لحظه های زندگیم رو دیدم . خیلی قشنگ خوردی . دوست داریم دخمل شکموی ما . باران و 1 قاشق مرباخوری فرنی ...
7 تير 1390

5 ماهگیت مبارک

5 ماهگیت مبارک دخمل گلم ، صبح بردیمت پیش دکتر مصاحب هههههههههههههه کلی از دکتر ترسیدی ، نه شایدم غریبی کردی ، نمی دونم ،خلاصه زدی زیر گریه و با هیچی آروم نشدی وزنت 6500 کیلوگرم بود و قدت هم 67 سانتیمتر .  خاله هم امتحاناش تموم شد و آمد پیشت خیلی باهات بازی کرد و من یه نفسی کشیدم .    
4 تير 1390

اولین مسافرت باران

١٣ ام خرداد به پیشنهاد عمو محمد ساعت 6 بعدالظهر راه افتادیم به سمت خشکبیجار ، این اولین مسافرتت به شمال بود . عمو محمد هم یه پسر داره به نام طاها داره که شش ماه از تو بزرگتره با یه ماشین رفتیم.  رفتنه که خیلی خوب بود و تو و طاها کلا خواب بودید . ساعت 1 شب رسیدیم شام رو رستوران آفتاب خوردیم و استراحت کردیم . یه اتاق من و تو و خاله زهره و طاها خوابیدیم البته شما و آقا طاها خوابیدید من و خاله از ترس چند تا هزارپا تا صبح بیدار بودیم . صبح هم رفتیم پشه بند خریدیم و از شب بعد راحت خوابیدیم . یه روز رفتیم تله کابین لاهیجان و یه روز دیگه هم رفتیم دیلمان و جنگل برگشتنه هم رفتیم دریا و چند ساعتی نشستیم و عکس گرفتیم . فکر کنم خیلی بهت خوش گذ...
20 خرداد 1390

خرداد ماه

وای چه زود میگذره 4 ماهت شده و دوباره واکسن زدن ، بردیمت مرکز بهداشت و مثل سری پیش بابا بغلت کرد و واکسنت رو زدن و من هم بیرون منتظر موندم ببخشید به خدا نمی تونم ببینم که دردت میگیره . قربون صدای خندت برم مامانی بهترین چیز برای من و بابا  صدای این خنده قشنگ و نازته که از ته دل میخندی .    
7 خرداد 1390