بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

باران بهاری

سر و سامون دادن اتاق باران

از اول مهر شروع کردیم با بابایی اتاقت رو که تا قبلش اتاق کار بابا  بود خالی کردن برای وسایلت . اول باید بوفه رو از تو نشیمن بر میداشتیم و کتابخانه و میز کامپیوتر برای بابایی میذاشتیم که یه کابینت کار امد و همه چیز رو بعد از مشهد برگشتنی برامون مرتب کرد . گاز رو هم جابجا کردیم و برای اینکه جای ظرفای آشپزخونه بیشتر بشه گاز صفحه تخت گذاشتیم همین کارا چند هفته ای طول کشید و رفتیم یه ست مبل نشیمن هم گرفتیم که هنوز حاضر نشده حالا حالا باید خونه تکونی کنیم و جابجا کنیم اتاقت که خالی شد شوفاژ هم برای اتاقت نصب کردیم و بابایی دوست داشت خودش برات دیوارها رو رنگ بزنه یاسی هم شد رنگ انتخابی ما . بابایی خیلی زحمت کشید برای اتاقت که همه چیز مرتب بش...
19 تير 1390

28/مهر / 89

مامانی ۴ شنبه ۲۸ مهر وقت دکتر داشتیم من کلا مرخصی گرفتم خیلی خونه کار داشتم مامان پرنیا و بابا کاظم امدن کمکم تا ساعت ۳ کار کردیم و بعدش با مامانی رفتیم دکتر الهی قربونت برم چرا تا کسی دست میزنه به شکمم آروم میشی و دیگه تکون نمیخوری دوست نداری ؟ یا میترسی ؟ تا دکتر آمد ضربان قلب رو کنترل کنه ۲ تا ضربان رو که شنیدیم ناپدید شدی چرا ؟ عزیزم من دوست دارم صدای قلبت رو بشنوم  خیلی شیطونی میکنی از زیر دست دکتر فرار کردی قایم شدی ههههههههههههههههههه با دکتر کلی بازی کردی خدا رو شکر همه چیز خوب بود منم بیمارستان رسالت رو انتخاب کردم برای زایمان ۳ شنبه ها کلاس بارداری داره دوست دارم با هم بریم کلاس تا ببینیم چی پیش میاد عزیز دلم . ...
19 تير 1390

28 هفته

مامانی این هفته رفتیم تو هفته ۲۸ آخر هفته باید بریم سونو گرافی و آزمایش قند . چقدر دلم می خواد زودتر بریم سونو خیلی برام لحظه های قشنگیه وقتی میبینمت . امروز رفتیم بیمارستان رسالت کلاس بارداری خیلی خوب بود و ورزش هم کردیم خیلی خوش گذشت این هفته همش بارون میاد می خواستم تنبلی کنم و نرم کلاس ولی دیگه رفتم . وایییییییییییییی تا پنجشنبه طاقت نمیارم . کاش زودتر بگذره
19 تير 1390

هفته 34

هفته ۳۴ یعنی ۶ هفته کلا باقی مونده این حداکثر زمانیه که طول میکشه تا تو رو در آغوش بگیرم نمی دونم حسم پر از استرس و هیجانه احساس می کنم وقتی تو شکمم هستی بیشتر مال خودمی و راحت تر می تونم مراقبت باشم تازگی ها باهم بازی می کنیم تو پات رو فشار میدی بالای شکمم و من آرام شروع می کنم نوازشش کردن تو هم فشار رو کم می کنی و یه کمی اونطرف تر همین بازی رو با هم ادامه می دیم . جدیدا هم که صدای بابایی شده برات آشنا ترین کلام با اولین کلمه بابایی شروع می کنی ابراز وجود کردن . می ترسم دلم برای این روزا خیلی تنگ بشه ولی از طرف دیگه شوق دیدنت و در آغوش کشیدنت بهترین امیدمه توی این روزایی که حتی جوراب پوشیدن هم برام شده سخت ترین کار دنیا . نمی دونم مام...
19 تير 1390