بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

باران بهاری

اردیبهشت ماه

بارانم خیلی شیطون شدی و بانمک دراز که میکشی کلا سرت رو زمین نیست مدام بالا نگهش میداری . دور خودت رو زمین میچرخی و با درو دیوار حرف میزنی و ذوق میکنی . با شنیدن کلمه ددر و نشستن توی کریر خیلی ذوق میکنی و اگه بیرون رفتنمون دیر بشه اعتراض میکنی . دیگه نمیشه کنترلت کرد تا داراز میکشی بر میگردی رو ی شکم 1 ثانیه هم صبر نمیکنی . یه چند روزیه کمکت میکنم که بشینی خیلی خوشحال میشی . چند بار با کالسکه بردیمت پارک انقدر دوست داشتی و با دقت نگاه میکردی که قند تو دل من وبابای آب شد . دوست داریم خانم خانما .
29 ارديبهشت 1390

3 ماهگیت مبارک

٤ ام اردیبهشت 3 ماهت تموم شد وای کی باور میکنه من 3 ماهه مامان شدم . بردیمت دکتر 2 دستی مقنعه خانم دکتر رو گرفته بودی و می کشیدی و بازی میکردی . وزنت 5450کیلوگرم بود و قدت 60 سانتیمتر  دکتر که راضی بود .  
6 ارديبهشت 1390

فروردین ماه

سال 90 شروع شد از صبح کلی دکور سفره هفت سین چیدم که ازت عکس اولین نوروز رو بگیریم ، ولی باران خانم برعکس همه شبا ساعت 12 خوابیدی . بابا خیلی دوست داشت بیارتت سر سفره ولی من مخالفت کردم از ترس اینکه بیدار بشی . عید دیدنی رفتن با یه نی نی کوچولو  خیلی سخته چون 4 فروردین  2 ماهت تموم میشد ما همه عید دیدنی ها رو زود رفتیم که واکسن گل دختر رو 6 فروردین بزنیم و 2-3 روزی تو خونه مرافبت باشیم . ای جون دلم که درد داشتی یه کمی هم تب کردی ولی کلا انقدر که من نگران بودم سخت نبود . خدا روشکر . 4 فروردین هم یه کیک برات گرفتیم همه خونه عمه اکرم دعوت بودیم یه شمع 2 هم گذاشتیم کلی عکس گرفتیم و 2 ماهگیت تموم شد خانم خانما . با...
30 فروردين 1390

روزای اسفند ماه

بهمن تموم شده دیگه همه نی نی های بهمنی بدنیا آمدن ، من وقت نمیکنم برم سایت ولی بعضی شبا پستها رو می خونم . بارانم ، بخاطر جوشهای صورتت رفتیم دکتر بهت یه پماد هیدروکورتیزون داد و گفت پوستت خشکه یه کرم هم داد برای بدنت ولی فقط چند روز فایده داشت صورتت بهتر شد ولی پاهات ،گردنت و همه بدنت جوش زده . بیقراری های شبات هم بیشتر شده همه میگفتن 40 روزگیت که تموم بشه خوب میشی ولی خبری از آرامش نیست تنها چیزی که این مدت برام آرامش دهنده بوده بغل گرفتن فرشته کوچولویی که وقتی شیر میخوره با تمام وجودم احساس آرامش میکنم . من عاشقتم دختر خشگلم آخرای اسفند رفتیم دوباره دکتر پیشنهاد داد که 3 هفته هر محصولی که حتی یه قطره لبنیات حتی شیرخشک در مواد ...
25 اسفند 1389

در حسرت یک ساعت خواب

دخملم  بهمن ماه تموم شده از روزی که از خونه مامانی آمدیم صورتت داره جوش میزنه و هر روز بیشتر میشه شدی رنگ لبو و بیقراریت هم بیشتر شده من و رضا که مرده یک ساعت خوابیم ، شبا رو شیفتی می خوابیم ، بعضی شبا هم رضا اضافه تر شیفت میده  آخه من واقعا نمی تونم  وقتی شیر می خواهی بیدارم میکنه . حالا یه خاطره از خودم در می کنم ، رضا رو یه شب بیدار کردم که 1-2 ساعتی نگهت داره طفلکی آنچنان رفت توی در و دیوار که نگو بعدشم بغلت کرد یک ، دو ، بردت بالا ، بعدش پائین آوردت داد دستم و گفت این گشنشه و رفت سر جاش به 2 ثانیه هم نرسید خوابش برد البته رضا همه کارای خونه رو میکنه تا من تو رو نگه دارم خوب معلومه شب دیگه طاقت نداره برا...
17 اسفند 1389

هفته چهارم

رضا از روزی که برگشته شبا میره خونه خودمون ، این یعنی من و تو هم باید دیگه یاد بگیریم 2 تایی زندگی کنیم و بی خیال خون مامانی بشیم تو این هفته آموزشهای بنده داره کامل میشه حمام بردن ، لباس پوشوندن ، تعویض پوشک و...... خلاصه مامان شدن به صورت جدی و حرفه ای ولی واقعا کسی برای بیداری و بیقراری شبها نمی تونه کمکت کنه خیلی اذیت میشی ؟ یا نه ما اذیت میشیم ؟ نمی دونم کاش می دونستم چیکار برات بکنم . چهارشنبه 27 بهمن تولد باباکاظم رو گرفتیم آخرای شب من شروع کردم به کمک خاله جونت جمع جور کردن وسایل ، یه اضطراب بدی داشتم ولی باید بالاخره این کار رو میکردیم ، تصمیم رو گرفته بودم برگردیم امشب خونه خودمون . تا صبح تنهای راه بردمت قصه گفتم لالایی خو...
30 بهمن 1389

هفته سوم

قشنگم ، 18 بهمن 15 روزت شد و باید قطره A+D رو شروع میکردیم روزی 20 قطره ، اصلا طعمش رو دوست نداشتی .یه شب نیمه های شب بود بیدار شدم برم دستشویی دیدم همه خوابن و تا پام رو از اتاق گذاشتم بیرون تو بیدار شدی رفتم اتاق مامانی دیدم خیلی خوابه رفتم بالا سر رضا دیدم اونم خوابه عمیقی رو داره دلم برای همه سوخت بغلت کردم و 2 تایی رفتیم دستشویی فرنگی ببین دخملم چه آموزشی بهت دادم از حالا  رضا هم رفت دوبی برای ماموریت و ما هم هنوز خونه مامانی هستیم . رفتن رضا برای همگی سخت بود هم خودش دلش پیش تو بود هم من از نبودنش ناراحت بودم فکر کنم تو هم دلت براش تنگ شده چون شبا دیگه نمی خوابی و بیقراری میکنی . دیگه هیچ کس شبا نمی خوابه از سرو صدای تو همه ...
24 بهمن 1389

هفته دوم

ایییییییییییییییییییی جون دلم الان یه هفته است که تو کنارمونی باور کردنش سخته . خداروشکر که شیر خوردنت رو روال افتاده و بجز یه شیشه شیر خشکی که تو بیمارستان خوردی 2 بار دیگه بهت بیشتر شیرخشک ندادیم و تو حالت خوبه و کنارمون آرومی . سه شنبه رفتیم پیش دکتر ابراهیم وزنت کرد و گفت 3400 کیلو گرم شدی و کلی تشویقمون کرد . عموحسین فردای روزی که آمد دیدنت زنگ زده بود و میگفت که دلش برات تنگ شده ،می خواست صبح بیاد دوباره ببینتت  خانم کوچولو دل همه رو بردییییییییییییییییییییییی هنوزم مهمون میاد و میره همه برای دیدن فرشته خونه ما میان . و منم از دیدن دوستان و آشناها خوشحال میشم خاله لیلا که آمد کلی بهم شیر دادن رو یاد داد من و تو کلی از...
17 بهمن 1389

اولین ساعات زندگی

همه چیز تموم شده بود و من مامان شده بودم خواب بودم بیهوش یا منگ نمی دونم فقط سایه بود که اطرافم بود دو تا خانم با مهربونی به کمک مامان لباسام رو مرتب کردن و یه شیاف درد و من تنها تشکر کردم و دوباره بیهوش شدم بچه تو اتاقم بود با یه تخت شیشه ای آوردنش و دوباره من خوابیدم سایه و صدای غزال و علی رو حس میکردم سعی کردم خیلی هوشیار و مودب سلام و احوالپرسی کنم و دوباره خوابیدم سر غذا خوردن مامان باقالی پلو تعارف میکردن بوی غذا رو حس کردم دنبال قاشق بودن سریع بیدار شدم و با تمام نیرو گفتم ... همه چیز تموم شده بود و من مامان شده بودم خواب بودم بیهوش یا منگ نمی دونم فقط سایه بود که اطرافم بود دو تا خانم با مهربونی به کمک مامان لباسام رو مرتب کرد...
10 بهمن 1389